عشق!فصل مشترک من و توست
و تو میراث خوار جنونی هزار ساله بودی
که از اجدادت به تو رسیده بود
تو از ابدیتی دم میزدی
که مرا یارای رسیدن نبود
و من همه ی همتم کشف آتش بود
نا بدان پناه برم از وحشت ثانیه هایی
که هر لحظه بر روحم آوار می شدند
من از تو چه می خواستم،جز روحت؟
و تو از من
آه......خنده ام می گیرد!
چه تضاد نامبارکیست
فاصله طبقاتی اندیشه های من و تو
من! شب تا سحر
در بارش یکریز باران و تگرگ آب می شدم
و تو انگار هیچ نمی خواستی
این را درک کن،شاید قوه ی ادراکت.....
من از تو
تندیسی از وفا و مهربانی ساخته بودم
و میان این همه وهم و واهمه
معبدی ساخته بودم
شاید عبادتگاه خلوت شب هایم باشد......
عناوین یادداشتهای وبلاگ