شب عاشقان بی دل،چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب،در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم،که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر،که اسیر باز باشد؟
به کرشمه ی عنایت،نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان،ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت،که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم،که محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
دگرش چو باز بینی،غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
ای جا
یک قدم مانده به دوستی ست
عروسی گورکن ها!
اگر می بینی
لب از لب وا نمی جنبانم
گناه من نیست
تقصیر کاسه به دستانی ست
که عشق را به نیم بها.....
آری عزیز
باری از دوش ما
بر نمی دارد عشق
بگذار
حدیث تلخ دوستی را
واگویه کنم
ساده دل-من-که می پنداشتم
عشق!فصل مشترک من و توست
و تو میراث خوار جنونی هزار ساله بودی
که از اجدادت به تو رسیده بود
تو از ابدیتی دم میزدی
که مرا یارای رسیدن نبود
و من همه ی همتم کشف آتش بود
نا بدان پناه برم از وحشت ثانیه هایی
که هر لحظه بر روحم آوار می شدند
من از تو چه می خواستم،جز روحت؟
و تو از من
آه......خنده ام می گیرد!
چه تضاد نامبارکیست
فاصله طبقاتی اندیشه های من و تو
من! شب تا سحر
در بارش یکریز باران و تگرگ آب می شدم
و تو انگار هیچ نمی خواستی
این را درک کن،شاید قوه ی ادراکت.....
من از تو
تندیسی از وفا و مهربانی ساخته بودم
و میان این همه وهم و واهمه
معبدی ساخته بودم
شاید عبادتگاه خلوت شب هایم باشد......
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
راضی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
مردها در چارچوب عشق به وسعت غیر قابل انکاری نامردند
برای اثبات کمال نامردی آنان تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب
خورده ی یک زن احساس می کنند،مردند،تا وقتی که قلب زن عاشق
نشده پست تر از یک ولگرد،عاجز تر از یک فقیروگداتر از همه
گدایان سامره،پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش
گدایی می کنند،اما وقتی که خیالشان بابت قلب
زن راحت شد،به یک باره،یادشان می افتد
که خدا مردشان آفریده و آنگاه کمال
مردانگی را در نهایت نامردی
جست و جو می کنند
(دکتر علی شریعتی)
تویی که توی دلت یکی دیگه رو داشتی
تویی که با رفتنت غم تو دلم گذاشتی
چجوری دلت اومد با یکی دیگه باشی
یعنی دوستم نداشتی،یعنی دوستم نداشتی
منی که توی دلم جز تو کسی نداشتم
منی که خداییش هیچ چیزی کم نذاشتم
چجوری دلت اومد اینطور ازم جدا شی
یعنی دوستم نداشتی،یعنی دوستم نداشتی
منو تو با همدیگه خاطره هایی داشتیم
همیشه تو کوچه ها با هم قرار میزاشتیم
حالا تو اون کوچه ها منو تنها گذاشتی
یعنی دوستم نداشتی،یعنی دوستم نداشتی
تویی که توی دلت یکی دیگه رو داشتی
تویی که با رفتنت غم تو دلم گذاشتی
چجوری دلت اومد با یکی دیگه باشی
یعنی دوستم نداشتی!!!!!!!!!!!!!!
سایبانی بودی
برای امتداد روح من
در قحطسال درخت
کجاست شعری
که بیکرانگی ات را بسراید
خیابان ها
بستر حوادثند
جاده ها؛
راه های مختوم به گورستان
انسان چه تنهاست
عشق!فصل مشترک من و توست
و تو میراث خوار جنونی هزار ساله بودی
که از اجدادت به تو رسیده بود
تو از ابدیتی دم میزدی
که مرا یارای رسیدن نبود
و من همه ی همتم کشف آتش بود
نا بدان پناه برم از وحشت ثانیه هایی
که هر لحظه بر روحم آوار می شدند
من از تو چه می خواستم،جز روحت؟
و تو از من
آه......خنده ام می گیرد!
چه تضاد نامبارکیست
فاصله طبقاتی اندیشه های من و تو
من! شب تا سحر
در بارش یکریز باران و تگرگ آب می شدم
و تو انگار هیچ نمی خواستی
این را درک کن،شاید قوه ی ادراکت.....
من از تو
تندیسی از وفا و مهربانی ساخته بودم
و میان این همه وهم و واهمه
معبدی ساخته بودم
شاید عبادتگاه خلوت شب هایم باشد......
عناوین یادداشتهای وبلاگ